نوت : این داستان واقعی بوده ،نام ها به ګونه مستعار است
تازه من و برادر دوګانه ګی ام چهار ساله شدم بودیم
که روزی پدرم
روی به مادرم کرد و ګفت
باید هیواد را سه سال بعد مکتب روان کنم
من به پدرم ګفتم خی من چی ؟
من هم همسن هیواد هستم
چرا من مکتب نروم ؟
من هم مکتب میروم !!
پدر و مادرم هر دو غمګین شدند
و بعد مادرم با صدای آلوده با غم ګفت
بچم طالب ها نمی مانند که دختر درس بخواند
و دروازه مکاتب و پوهنتون ها بروی دختران بسته است!
آن زمان
هنوز یک دختر بچه بودم
و معنای حرف های پدر و مادرم را نمی فهمیدم
و ضد کردم که باید مرا هم همراه لالا هیوادم به مکتب روان کنید
پدر و مادرم که فهمیدند
من چیزی نفهمیدم از جدیت ګپ شان
هر دو زدن زیر خنده و ګفتند
او بچه تو یک بار بګذار که دندان هایت بی افته
او وقت ترا مکتب روان می کنیم!
با شنیدن این حرف پدر و مادرم
ایقه خوشحال شدم که تا کوچه رقص کنان رفتم
که به همبازی های خود بګویم که مکتب میروم
و همین کار را هم کردم .
یک سال بعد زمانی که پنچ ساله شدم
حکومت اول طالبان سقوط کرد
و مرا دقیقا دو سال بعد اش
زمانی که دندان های هفت ساله ګی ام افتاد
به مکتب روانم کردند
مکتبی که شده بود همه زنده ګی ام
روزی که به مکتب پای ماندم
آن روز با هر بازی کودکانه خدا حافظی کردم
و سر ګرمی من شده بود
روی خاک نوشتن
روی کارتن های مواد خوراکی املا نوشتن
فقط از مکتب رفتنم دو سال ګذشته بود
که کم کم خواندن کتاب های داستان ،کتاب های انګیزشی را شروع کردم
بخاطر علاقه وایفری که به درس و مکتب رفتن داشتم
در تمام دوران مکتب
فقط یک روز مکتب نرفتم
و آن روز همه شاګردان و اعضای اداره به پرسان من آمده بودند که چرا در مکتب دیروز نیامده بودی؟
و بعضی هم مرا درخت نام مانده بودند
که همیش در صنف سبز بودم!!
با هر صنفی که ارتقاع می یافتم به عنوان اولنمره عمومی
آرزو هایم بخاطر کشورم و مردمم در دلم رشد کرده میرفت
می خواستم یک دختر قوی
نترس و شجاع باشم
وقتی در وقت مشکلات می دیدم که زنان ګریه می کنند
و کاری از دست شان ساخته نیست
به خود وعده می دادم
که در آینده به چنین مشکلاتی اګر روبرو شوم
به جای ګریه در سدد حل شان بر خواهم آمد!!!،
وقتی می دیدم که زنان بخاطر بیست افغانی پول
چند بار باید به شوهر یا فامیل خود حساب پس بدهند
با خود می ګفتم
که من باید از لحاظ مالی مستقل شوم
تا چشمم به جیب کسی نباشد!،
زمانیکه می دیدم دخترا بخاطر اینکه کسی مسوولیت مالی شان را به عهده بګیرد، عروسی می کنند
با خودم عهد می بستم
که جز عشق
هیچ شرطی نباید باعث شود که من عروسی کنم!
روز و شب درس می خواندم
در حدی که حتی وقت به غذا خوردن نداشتم
که مادرم در عین درس خواندن به دهنم غذا می ماند
و خواهرم موی هایم را شانه میزد
در پهلوی درس مکتب
کورس ریاضی ،انګلیسی ،کامپیوتر ،رهبری ،مسایل حقوقی و غیره را نیز تعقیب می کردم
در زمستان که همه متعلمین از رخصتی لذت می بردند
من در داخل برف ها ،تا دور دست ها بخاطر آموزش
زبان و کامپیوتر ، پای پیاده میرفتم
به طوری که ګاهی از سردی زیاد
پایم سیاه و کبود میشد
هم درس می خواندم و هم شب و روز را شماره می کردم
که چی وقت 42 ساله شوم و خودم را کاندید ریاست جمهوری افغانستان نمایم
حتی بخاطر اینکه سنم بیشتر معلوم شود
از بابوی خود خواهش کردم که دو ،سه سالی
سنم را زیاد تر در تذکره درج کند
که زود تر 42 ساله شوم!،
نیمی از متعلمین
و همه کسانیکه مرا می شناختند
می دانستند که هدف نهایی من ریس جمهور شدن است!!
اما بعد از 2014 چنان انتحاری و انفجاری در کشور زیاد شد که
هر صبح قبل از رفتن به مکتب با فامیل خود خدا حافظی می کردیم
که شاید دوباره به خانه بر نګردیم
مګر
با وجود ترس از مرګ
بازهم
به درس خواندن هایم و رویا بافتن هایم ادامه دادم
تا اینکه مکتب را به درجه اولنمره ګی تمام کردم
و بعد از اخذ امتحان کانکور
به رشته طب معالجوی پوهنتون علوم طبی کابل کامیاب شدم
جای که هر صبح وقتی در آن قدم میزدم
هزاران امید در دلم جوانه میزد
و هزاران هدف را در ذهنم طرح می کردم
به این فکر می کردم
که با ختم درس کدام ولایت را برای فعالیت طبی انتخاب کنم؟
و بیشتر وقت
خوست در ذهنم بود که در آنجا و در شفاخانه دولتی کار خواهم کرد!!
مګر یک صبح وقتی از خواب بیدار شدم
و می خواستم به طرف پوهنتون بروم
که دیدم مردم در حال فرار اند
وقتی پرسیدم
بریم ګفتند که فرار کن
که طالب شهر کابل را ګرفته و حکومت سقوط کرده
شهر در عرج و مرج عجیبی فرورفته بود
و حس می کردی که قیامت شده
با شنیدن این خبر که طالب آمده
طالبی که می دانستم
نمی ماند که درس بخوانم و به رویا هایم دست پیدا کنم،
انګار که سطل آب یخی روی سرم ریخته باشند
و با کارد قلبم را بیرون کشیده باشند
من
در حالیکه دیګر هیچ دلیلی برای فرار از مردن و مرګ نداشتم
آهسته
در حالیکه به بیرق های پاره شده سه رنګ افغانستان می دیدم
قدم زنان
در سوګ رویا های خاکستر شده ام اشک می ریختم!!!
#پایان
#اناخانی