دم ،دم های خروس اذان (وقت نماز صبح) بود
که از خو خیستوم ( از خواب بیدار شدم)،
به آقای بچه ها چای دم کردم،
اقای بچه ها ،بعد از ادای نماز صبح
کمی چای تلخ ،همراه تکه نان خشکی خورد
و بعد
رفت سر ګذر تا کار ګری کند.
من هم
نماز صبح را که خواندم
رفتم سرم را روی بالشت ماندوم
تا بیدار شدن پری کمی دیګر هم خو شوم
کم کم چشم هایم پت میشد و دلم را هوش برده بود
که عیدی ګل
ننه ،ننه (مادر ، مادر ) ګفته به اتاقم آمد
ګفتم
چی مای (چی می خواهی)عیدی؟
چیزی ګم کردی؟
عیدی ګل در حالیکه قالینچه نمازی اش را از داخل اتاق جمع می کرد
به من ګفت ننه ، امشب جمعه است
و من قصد دارم
بعد از کار، خواجه صاحب (محل دفن خواجه عبدالله انصاری ) بوروم
و اونجی در مراسم جر شرکت کنوم
امشو اونجی شب نشینی داریم، قرار است تا نیمه های شب نماز بخونیم و عبادت کنیم
به ای خاطر
اګر دیر کردوم به تشویش نشوید!
ګفتوم : درست است ،خوب شد که ګفتی
و ګرنی
بعد از اذن شوم(شام) این طرف و آنطرف می رفتوم
که این بچه چی شده باشد؟
آخر ننه
ایقدر این روز ها در کوچه و پس کوچه این شهر
آدم کشته می شود
که از دمی که میروی تا پس میایی خون به کواره (قلب) من خشک می شه!!
برو خدا به همرایت ، در را هم پشت سر ات بسته کن که مګس به خانه نیایه از داخل باغچه سرای.
عیدی که رفت یک ملور رفتم(چند دقیقه خواب شدم)،
با صدای جارو کشی پری از خو ورخستوم(بیدار شدم)
رفتم داخل سرای و تا این که پری چهار دو بر خور (تمام قسمت های خانه ها و سرای) را جمع و جارو کرد
من به مرغ ها دانه دادوم
و چندونه تخمرغ را نیز از زیر پای مرغ ها ور دیشتم
و به دهلیز آمدوم
ابتدا لقمه نان و چای با پری خوردوم
و بعد بریش ګفتوم
که من یک چرخی( یک چند لحظه یی )به سرای عمه تو می روم
تو هم به چاشت مشت برنجی با خکینه تخمرغ پخته کن
که امروز چاشت،آقا تو ،وقت تر به خانه میایه
پری به مطبخ رفت که نون پخته کنه
و مه رفتوم به سرای خوشلوچه خو(نانوی خود)
همزمان با آمدن آقا بچه ها
مه هم خانه آمدوم
و سر سفره چاشت بودیم که به آقا بچه ها زنګ آمد
در عین ګپ زدن به مبایل دیدوم
که رنګ به روی آقای بچه ها نموند
ګفتوم چی شده؟
آیا دور از جون کسی مرده ؟
آقا بچه ها مندیل اش را به زمین زد
و بی آنکه به مه و پری چیزی بګه از سرای رفت
تا اینکه آقای بچه ها دوباره به سرای بیایه
نیم جون شدوم از غم خورده
این سر سرای می رفتوم و اون ور سرای…
وقتی آقای بچه آمد
به یخن اش چنګ زدوم و ګفتوم
چرا چیزی نمیګی
نکنه که مودر مه(مادر مرا ) ره چیزی شده؟
ګفت نی زن
طالب ها بچی تور به خاطریکه در حکومت پیش سرباز بوده
او را از دم دکان رخت فروشی (لباس فروشی) اش ګرفتند
و به ولسوالی ګذره بردند!
او دم، رفیق عیدی بود که به مه زنګ زده بود.
به ولسوالی رفتیم
عیدی را نی به ما نشون دادند و نی هم ګفتند که به چی جرمی او را دستکیر کردند؟
به سر و کله خو(سر و صورت خود) زدوم
که بچه مر ای ظالم های می کشند!!!
خداااااااا
ایشته خاک به سر مه شد
حالا مه ایشته بچه خور از زندان بیرون کنوم؟
مدتی روی زمین داخل سرای شیشتم
و ګریه کردم به بخت سیاه خود
بعد روی به طرف آقای بچه ها کردم و ګفتوم
مرد تو مریض هستی
و ایقه حوصله نداری که پشت کار های عیدی بدوی!،
باید
بروم خانه بورار خو
و پیش او زاری کنوم
که عیدی را از زندان بدر کنه (بیرون کند)
پای لغ(پای برهنه) ،یک چادر نماز به سر خو کردوم و
دویده دویده به خانه میرویس رفتوم
و همین که زن میروس در سرای را وا کرد
خود را به بورار خود رساندوم
و خود را روی دست میرویس انداختوم که لالا
عیدی را طالب ها ګرفتند
صدقه ات می شوم او را از زندون بدر کن!
میروس ګفت : شوخی نکن خوهر !
ممکن نیست که عیدی را دستکیر کنند
او بچه مذهبی ،پنج وقت نمازی و مودبی است
یک رکعت نماز اش قضا نمیشه
همه مردم آرزو دارند که مثل عیدی بچه یی داشته باشند
چی قسم ممکن است که او را به کدام جرمی دستکیر کنند؟
اصلا به عقل جور نمیایه!!
ګفتوم نمی فهموم که چرا
فقط همین قدر می فهموم که او را به محبس ولسوالی ګذره بردند
ګفت چرا ګذره ؟
شما که مربوط ناحیه شش هستید
باید در یکی از حوزه های شهر می بردند
حالا هم خیره
تو تشویش نکن
من یک بار میروم ببینوم که چرا او را طالب ها زندانی کردند؟
میروس به ولسوالی رفت
و من هم بدون اینکه شم چای بخورم به خانه بورار خو
دوباره به سرای خو آمدوم،
یازده روز نی عیدی را به کسی نشان دادند
و نی ګفتند که جرم اش چیست؟
یازده شب خون ګریه کردم
و نون و خونم یکی بود
تا
یک شب
عیدی از ګوشی افراد ، داخل زندان به آقا خو زنګ زد
و در حالیکه ګریه می کرد
به آقا خو ګفت
که سبا موی سفید ها را جمع کرده و به زندان بیایید
و مرا بدر کنید
و ګرنی
اینها مرا در همینجا کشته و ګم و ګورم می کنند!!!
این ګپ ها را ګفت و مبایل قطع شد.
بعد از قطع مبایل ،روی به آقای عیدی کردم و ګفتوم
او مرد
داماد همسایه از افراد نزدیک طالب ها است
برو خانه شان
و از همسایه کمک بګیر
و ګر نی عیدی را در زندان می کشند!!!
آقای بچه ها خانه همسایه رفت
و بعد از قناعت دادن همسایه به این که در قسمت بدر کردن عیدی از زندون ،
دوباره خانه آمد
فردای آن روز
با واسطه موی سفید ها محل و داماد همسایه که از جمله افراد نزدیک طالب ها بود
عیدی را از زندون بیرون آوردند.
مګر
آنچنان او را لت و کوب کرده بودند که صحیح راه رفته نمی تونست!
بعد از آزادی از زندان
چند مرتبه دیګر هم او را زندان خواستند
بلاخره
آقای بچه ها از مسوولین زندون خواست که عیدی را محکمه و جرم اش را مشخص کنند
چند روزی
از این روز به آن روز انداختند ،زمان محکمه را
و اما
در روز نهایبی محکمه ګفتند که او بی ګناه است
فقط به این خاطر که سرباز بوده
او را ګرفتند
محکمه عیدی که تمام شد و برات ګرفت،
خانه آمد
چند دست ریختی (چند جوره لباس)به داخل کیف خو کرد
و ګفت
من می خواهم قاچاقی ایران بروم
و ګرنی
معلوم نیست؟
که چند روز دیګر اجازه بدهند که من زنده باشم !!
عیدی بدون اینکه حتی لقمه نونی بخورد،از ما خدا حافظی کرد ،
سرای را ترک کرد وقاچاقی ایران رفت!
آن روز آخرین باری بود صدای عیدی را شنیدم
از زمان رفتن عیدی یک و نیم سال می ګذرد
ولی نی درکی از عیدی است و نی خبری
هر چی قوم و خویش در ایران دیشتیم را اطلاع دادیم
ولی هیچ کس
از عیدی خبری ندارد!!
نذر کردم ،
ختم ګرفتم
دستمال سبز بسته کردم به زیارت
ولی هیچ خط و خبری از عیدی به ما نیامد که نیامد!!!
مدت یک و نیم سال است که به عنوان یک مادر داغ به دل و چشم به راه
شب ها تا صبح ګریه می کنوم
و صبح وقت از خانه بیرون زده و سر راه می شینوم
تا اګر
روزی عیدی آمد، من اولین کسی باشوم که بچه دل سوخته و پر دیدنی خور ،ببینوم !
بلی
من به عنوان ننه یک سرباز وطن دوست تا آخرین روز زنده ګی خو
در انتظار تنها پسرم
روز را شوم و شو را روز خواهم کرد….
#پایان
نوت: این داستان حقیقی است ،شهر ذکر شده هم همچنان حقیقی بوده ،نام ها مستعار است و اجازه نشر داده شده است.
نویسنده: اناخانی
افغانستان